تمام ذرات بدنم روی این نکته تمرکز کرده اند که چند ثانیه آینده را زنده بمانم. پاهای قدرتمند گرگ به آرامی خم شده و او برای پریدن آماده می شود. او به سمتم می پرد: پنجه هایش که به اندازه یک بشقاب کوچک هستند روی شانه ام قرار می گیرند. گرگ تنها در چند سانتیمتری صورتم دهانش را باز کرده و دندان های بلند و تیزش را نشانم می دهد.